
**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
آیا پس از دیدن «ما فرشته نیستیم» نمیتوانیم این پرسش را مطرح کنیم که آیا این میزان صمیمیت، خلوص، ظرافت و سادگی در جایی از تاریخ سینما تمام نشده است؟ مثلِ فیلم «مایکل کورتیز» را سخت بتوان امروز و در انبوه آثاری که در تنگنای تکنولوژی اسیر شدهاند پیدا کرد. آن چیزی که ما فرشته نیستیم را ما فرشته نیستیم میکند، آن خیال متعالی و رهایی است که در اوج صمیمیت، صداقت و ظرافت از دل میآید و بر دل مینشیند. خیالی که شاید گمشدهی سینمای امروز باشد. ما فرشته نیستیمِ کورتیز، برخلاف آثاری که همواره در سینما جدی گرفته میشوند، از عناصر مرعوبکننده تهی است و به عبارت دقیقتر، از این عناصر بینیاز است. فیلم کورتیز، یک اثر بینظیر سینمایی است که گویی عالم سرخوشانهاش را نه در بندری واقعی و قرار گرفته بر نقشهی جغرافیا، بلکه در آسمان برپا میکند؛ جهانی یکّه و فراموشنشدنی که قرار نیست بستری برای تطابق با واقعیت باشد و از این طریق شعارهای اجتماعی بدهد. ما با یک کمدی دلپذیر، سرخوش و شدیدا سرگرمکننده طرف هستیم شاید در ظاهرش نگنجد، اما در حقیقت بسیار انسانی است و بسیار پیچیده. یک کمدی درجه یکِ کلاسیک که شخصا آن را بسیار برتر از مهمترین فیلم کورتیز و یکی از نامیترین آثار تاریخ سینما، «کازابلانکا» میدانم. ما فرشته نیستیم، از عنوان اثر گرفته تا نوع نگاه به جهان و چگونگی برپایی جهانش، موجودی متواضع است و دوستداشتنی. موجودی که اصرار بر پیچیدگی خود ندارد، اما بیایید حرفهایش را باور نکنیم! بیایید با احترام به این تواضع حقیقی و انسانی، با حقیقت اثر مواجه شویم و ببینیم که اتفاقا شما فرشته هستید و پیچیدگیِ جهانتان لایق تحسین است! ما فرشته نیستیم آنقدر فیلم مطبوعی است که چندان به توضیح اضافهای در حکم تفسیر یا الصاق معناهای مندرآوردی نیاز ندارد. اما میشود از زاویهی خاصی به فیلم نگاه کرد و راهی به سوی حقیقتِ انسانی و تمامنشدنیِ اثر گشود.
جهان دوستداشتنی و صمیمی ما فرشته نیستیم با شروع و پایانی قرینه (در حکم دو پرانتز که در جایی از جهان باز و بسته میشوند) تعین مییابد. شروع و پایانی که چکیدهی ایدهی اصلی فیلم و تلاش فیلمساز جهت یافتن حقیقتِ امور در دل واقعیت است. بعد از تیتراژ، فیلم با نمایی از آسمان آغاز میکند؛ قابی از شبِ آسمان با همراهی نوای گیتار و آواز خواننده. میزانسن، سریعا با عناصر اساسی خود بذرهایی میکارد که جوانههای حس از آن میرویند: اول از همه، ستارهی پرنور در دل آسمان که در این قاب بیشتر از هرچیزی توجه ما را به خود جلب میکند. ستارهای که اگر چشمهایمان در مواجههی ابتدایی یا مواجهههای بعدی درست با اثر مواجه شود، از یادمان نمیرود و فیلمساز از این حافظه در پایانبندی اثر نیز استفاده میکند. عنصر دوم میزانسن، حرکت ساده اما شدیدا بامعنای دوربین است: یک تیلتداونِ ساده از آسمان به زمین. حرکتی که آسمان را به عنوان مبدأ به زمین به عنوان مقصد وصل میکند. گویی با همین دو عنصر (ستاره و حرکت دوربین) جهانی آغاز میشود و چیزی از بالا، بر زمین فرود میآید. چیزی شبیه به نور همان ستاره که در ادامه با نوع تأکیدهای فیلمساز و البته نسبتی که با مسئلهی قضا و قدر برقرار میکند، به نیرویی متافیزیکی گذار میکند. نیرویی آگاه که در سراسر طول فیلم حس میشود و میتوانیم آن را «بلاکِشِ اول» بنامیم! بلاکشی که زمانی که کارها گره میخورَد و این گره جز با زورِ عصیان و گناهِ ظاهری باز نمیشود، فرشتههایش را میفرستد و کیست که نداند که انتهای این زنجیر به خودِ او میرسد! بعد از حرکت دوربین، با مرد آوازهخوانی روبهرو میشویم که از سمت راست قاب وارد شده و گویی اوست که راوی ماجراست. گویی این مرد، حضور خود فیلمساز را نشان میدهد؛ به خصوص که چند ثانیه بعد، چراغی را خاموش میکند و پایان شب را اعلام. انگار شبی که موعدِ درخشش آن ستاره و فرود آمدن فرشتگان است به پایان رسیده و اکنون ماجرایی باید آغاز شود؛ بعد از ورود مرد آوازهخوان، سه کاراکتر اصلی (سه مجرمِ سفیدپوش) را میبینیم که پشت سر او وارد قاب شده و گویی شب و آن حرکت تیلتداونِ دوربین با ورود این سه نفر کامل شده و اینگونه آسمان، فرشتههایش را میفرستد. میزانسن در عرض ۲۰ ثانیه، پیِ ساختمانش را به شکلی میریزد که حتی لحظهای نتوان به سقوطش شک کرد.
این شروع بینظیر و فراموشنشدنی را به خاطر میسپریم تا با آخرین پلانهای فیلم نیز مواجه شویم. ببینیم که این پایانبندی فوقالعاده چگونه تعیّن جهان اثر را تضمین کرده و آن را رهسپار روزی دیگر میکند. سه کاراکتر (سه فرشته) اصلی پس از سروسامان دادن به همه چیز و انجام وظیفهای که گویی برای آن آفریده شدهاند، از مغازهی میزبان مهربان خود خارج میشوند. یکی از آنها میگوید: «مثل معجزه بود. انگار همه چیز از قبل چیده شده بود. حتی دختره، ما رو فرشتههای خودش میدونست» و در ادامه جواب رئیس گروه («بوگارتِ» دوستداشتنی) که اوج تواضعِ ملموسِ کاراکتر و البته جهانِ اثر است: “we’re no angels” البته از جهتی درست میگویند؛ آنها «انسان» هستند؛ انسانهایی ملموس که هر لحظه نبض دارند و هر لحظه دوستشان داریم. انسانهایی که کارها را سامان میدهند و شبیه به فرشتهها عمل میکنند. انسانهایی که ظاهرا مجرماند و گزاف نیست اگر بگوییم باطنا هم مجرماند! آنها بار گناهِ انسانها را به دوش میکشند و گرهها را باز میکنند. ما فرشته نیستیم، اینگونه ایمان ما را به انسان حفظ میکند. بازگردیم به چند ثانیهی پایانی فیلم: چهار کاراکتر دوستداشتنی ما (ماری که هیچوقت نمیبینیم را فراموش نکنیم!) پشت به دوربین، رو به جلو حرکت میکنند. دوربین، ثابت ایستاده و رفتنِ قهرمانانش را نظاره میکند. چند طرح گرافیکی به نشانهی هالهی نورانیِ مخصوص فرشتگان بالای سرِ کاراکترها نقش بسته و حقیقت نیز جز این نیست. چشم ما و دوربین، پس از ماجراهایی که دیدهایم، به فرشته بودن اینها باور دارد و این خداحافظی با فرشتهها، نوعی ادای احترام عمیق است به انسانیت. فرشتههای داستانمان از همان راهی که در افتتاحیهی فیلم آمده بودند (سمت چپ قاب) میروند و قاب دوربین را ترک میکنند. دوربین، این بار تیلتآپ میکند و از زمین (مبدأ) به آسمان (مقصد) میرسد. دیگربار، آن ستارهی پرنورِ فراموشنشدنی را میبینیم که در میزانسن به ما لبخند میزند. مأموریت انجام شده است و جهان اثر در عین بسته بودن، باز میماند؛ ما میدانیم که این شب نیز به پایان میرسد و روزی دیگر فرا خواهد رسید. روزی که دوباره حرکت رفت و برگشتیِ دوربین با آن معنا یافته و کار و بار مردمان از چشم آسمان پنهان نمیماند. این پایانبندی، همچون پرانتزِ انتهایی یک عبارت، جهان اثر را به شکلی قرینهپردازانه میبندد و نگاه خاص فیلم به قضا و قدر را آشکار میکند. قضا و قدری که با این سینمای متعالی و انسانساز، باور ما را به امدادهای متافیزیکی تقویت میکند. ما فرشته نیستیم، این امداد را همچون نو شدنِ سال/ نو شدنِ وجود میبیند. تمام ماجراها در حوالی کریسمس اتفاق میافتد و انگار فرود آمدن فرشتهها، هدیهی آسمان است به زمین.
سه مجرم فراری وارد بندری کوچک شده و به مغازهای پناهنده میشوند تا سر فرصت بتوانند از بندر خارج شوند. از اینکه جرم آنها چه بوده است به جز چند دیالوگ اطلاع چندانی نداریم اما باور میکنیم که آنها «مجرم» هستند و سابقا در زندان بودهاند. اما حقیقت فیلم کورتیز همین نیست؛ فیلم کورتیز، از پسِ مجرمانش نگاهی جدی و سخت انسانی به مفهوم «جرم» و «گناه» دارد. ما تا پایان فیلم، سه کاراکتر اصلی را مجرمانی میدانیم که از زندان گریختهاند و به شکلی اتفاقی وارد ماجراهایی میشوند. سطح داستان و آن چیزی که ما را سرگرم و همراه با فیلم میکند همین است. اما باید دانست که فیلم، به این سه کاراکتر – و به تمام انسانها – همچون مجرمانی ازلی-ابدی مینگرد. مجرمانی که گناه، گویی بخشی از وجودشان است و اتفاقا این جرم نه صفتی قراردادی و منفی، بلکه انگار مظهرِ کلِ وجود/ جهان است. کمی کلنجار رفتن با فیلم و جزئیاتش بیشتر ما را به این معنی نزدیک میکند. در جایی از فیلم، زنِ مهربانِ فروشندهی مغازه (مادر خانوادهی سمپاتیک فیلم، «املی») از چیزهایی میگوید که در ذهنش گذشته است: وسوسههایی برای خلاص شدن از دست پسرعمویِ بداخلاقِ شوهر خود (صاحب اصلی مغازه) که با آمدنش، نزد تماشاچی نیز منفور میشود. در جهان سرخوش ما فرشته نیستیم، «عمو آندره» کسی است که نمیتوان دوستش داشت. کسی که از اولین لحظهی حضورش همه را پس میزند و حتی کسی حاضر نیست برای جنازهاش گریه کند؛ گویی آنقدر به این جهان انسانی و سرخوش نمیخورد که حتی اگر بمیرد، ممکن است روزها بگذرد و کسی نخواهد با او مواجه شود تا احیانا از مرگ وی مطلع گردد! این معنای ژرف و این خلوص حقیقیِ جاری در جهان فیلم، با سطحی از سادگی و کمدی بیان میشود. مثلا میتوان به لحظاتی اشاره کرد که فرشتههای ما باید به نحوی مرگ آندره را اعلام کنند و راهی ندارند جز اینکه یکی از ساکنان خانه را به درون اتاق بفرستند، اما از بد حادثه، هیچکس نمیخواهد با این موجودِ پیرِ نچسب و بدعنق مواجه شود. کلنجارهای بامزه و شدیدا باطراوت کاراکترها و نوع پرداخت فیلمساز، یک کمدیِ درجه یک را رقم میزند که از پسِ آن، میتوان به عمق و پیچیدگی جهان اثر نظر داشت. در این جهان است که املی در ذهن خود برای خلاص شدن از دست آندره نقشه میکشد و حقیقتا هم این کاراکتر (آندره)، مانع حرکت جهان خاص فیلم است. این جهان را با نگاه اخلاقی نمیتوان فهمید، چون عالمی است که بر فراز اخلاق میایستد و اخلاق خود را از نو برپا میسازد. پس گرهِ کارِ انسانهای این جهان، حضور آندره است. اینجا جایی است که تیلتداونِ آغازینِ دوربین معنا پیدا میکند. آن حرکت به پایین، یعنی نظری به سوی زمین و فروفرستادنِ نیرویی برای باز کردن این گره. ما فرشته نیستیم، آنقدر شریف است که نخواهد دامنِ پاک انسانهایش را به گناه بیالاید و اینجاست که فرشتهها دست به کار میشوند و بارِ گناهان احتمالی را به دوش میکشند تا گره باز شده و کارها رو به راه شود.
آنچه که در ذهن املی میگذرد (نیاز واقعی او) به دست فرشتههایی رقم میخورد که دامان املی و امثال او را از گناه پاک نگه میدارند. در سایهی این نوع نگاه به فیلم است که مواجههی عمیق فیلم با کاراکترهای مجرمش معنا پیدا میکند. آنها مجرمانی هستند که از زندان آزاد شدهاند، اما این همهی جرمشان نیست. کورتیز، فرشتگانش را همچون مجرمانی ازلی-ابدی مینگرد. فرشتگانی که گویی هرشب، هنگامی که هم خواباند فرود میآیند و پس از انجام وظایف، صحنه را ترک میکنند و روز از نو و روزی از نو. گویی جهان فیلم، صرفا داستان یک روز از گردش روزگار و اتفاقات مشابهی است که همانند یک چرخه، هرروز رخ میدهند و فرشتگان، بلاکشِ انسانها میشوند. همانطور که چهار کاراکتر اصلی فیلم، میآیند و آرزوی قلبی این خانوادهی شریف را تحقق میبخشند. چیزی در اعماق وجود املی برای لحظهای کوتاه گذر میکند: آرزوی نبودن آندره. آندره، گره جدیِ جهان انسانهای فیلم است و اینجاست که مجرمان ما وارد عمل میشوند. آنها، عاملان اصلی حذف شدن آندره هستند و گویی همیشه این «جرم» بر دوش آنها باید سنگینی کند. گویی تمام فرشتگانی که هر شب از آسمان فرود میآیند از این جنس گناهان باید مرتکب شوند تا کارها سر و سامان بیابد. اینجاست که حقیقت نگاه پیچیده و چندلایهی فیلم به مفهوم گناه و گره خوردن این مفهوم به جهانِ یکّه و خیالین فیلم معنا مییابد. این جهان، خیالین است چون قواعد دنیای واقعی را نادیده میگیرد. فیلم چنان ما را در خود غرق میکند که اگر واقعا به آن دل بدهیم، هیچوقت از خود نمیپرسیم که گناه آندره چه بود و آیا حذف او را نمیتوان عملی غیراخلاقی دانست. مطمئنا این گناه و این جرم، عملی غیراخلاقی نیست چون کورتیز، اخلاقِ خاص جهان خود را برپا میکند. جهانِ ما فرشته نیستیم همچون یک رویای شیرین است که برای لحظهای ما را از بند ظواهرِ قراردادهای اجتماعی میرهاند و یک گام به حقیقت نزدیکتر میکند. حتی اگر این حقیقت برای لحظاتی در یک جهان سرخوش و خیالین اتفاق افتاده و به منصهی ظهور برسد. چهار کاراکتر اصلی ما همواره مجرم نامیده میشوند و چه نامی بهتر از این برای آنها. آنها فرشتههایی هستند که گویی شغلشان مجرم بودن است؛ جرم و گناهانی شیرین که در آن عشق و ایمان به انسان نمود دارد.
شاید کمی عجیب باشد، اما حقیقت این است که کار کورتیز حتی فراتر از این نکات است. او مفهوم گناه و جرم را که اینگونه به زندگی انسانها گره خورده و راهگشایِ آنهاست، تا حد یک حقیقت متافیزیکی بسط میدهد. تماشایِ اینگونهی فیلم نیاز به تمرکز بر لحظات دیدنی و فراموشنشدنی اثر دارد؛ برای مثال، صحنهای را به یاد بیاوریم که سه کاراکتر اصلی به این نتیجه میرسند که آندره را از بین ببرندُ اما آنقدر شریف هستند که نمیخواهند با انجام این قتل، خانوادهی فیلم را مکدّر کنند و یا احیانا به جایی برسند که مجبور باشند به این خانواده دروغ بگویند. در این لحظه، اتفاقی رخ میدهد که اگر دقت کنیم جزئی تکراری در فیلم است: سه مجرم دوستداشتنیِ ما برای لحظهای با خود فکر میکنند که عمو آندره را از میان بردارند و برای لحظهای آرزو میکنند که به شکلی این اتفاق محقق شود. آیا این آرزو ما را به یاد آرزوی دلیِ املی برای مرگِ آندره – که بعدا به آن اعتراف میکند – نمیاندازد؟ اینجاست که این خواستها و وسوسههای ذهنی به تمام انسانهای جهان اثر تعمیم داده میشود و مفهومِ گناه و جرم بسط پیدا میکند؛ به این شکل که از خودمان میپرسیم این بار کدام فرشتگان و به چه شکلی باید خواستهی قلبی این سه مجرم را محقق کرده و با عینیت بخشیدن به گناهِ ذهنی آنها، بار گناهانشان را به دوش بکشند. این پرسش با ما میماند و ببینیم که در این جهان خودبسنده و عمیق، کورتیز چگونه این آرزو را برآورده کرده و دامان سه فرشتهاش را از گناه پاک نگه میدارد: بعد از بحث و جدل کوتاه دربارهی قتل آندره، خود اوست که سبب مرگش میشود! خود آندره است که با بدعنقیاش اسباب مرگ خود را میآفریند. کورتیز، این صحنه را در اوج شادابی و در بالاترین سطح کمدی برگزار میکند و این فقط و فقط از هنرمندان جدی برمیآید. تعلیقی که در نتیجهی آگاهیِ ما از حضور یک مار کشنده و سمی درون جعبهی کوچک و عدم آگاهی آندره از این موضوع ایجاد میشود، کمدی خلق میکند. فیلمساز، به شکلی میلیمتری ظرایف را رعایت میکند و حتی میبینیم برای لحظات کوتاهی، هر سه مجرم ما با آگاهی از وجود مار درون جعبه و خطر آن، تلاش میکنند تا جعبه را از آندره پس بگیرند و از مرگ او جلوگیری کنند. اما بیگانگی آندره با این عالم سرخوش و انسانی، سبب میشود که او بر نگه داشتن جعبه اصرار کرده و توسط همان مار کُشته شود. بعدتر اشاره میکنم که عشق، اعتماد و انسانیت، همهی هستیِ جهان اثر است و با اینهاست که حتی مرگ و زندگی معنا مییابد و کار و بار مردمان، روبهراه میشود. اینجا، گویی لجبازی و بدعنقیِ دائمی آندره، یک امداد متافیزیکی است و نوع دیگری از حضور فرشتگان که به خواستهی سه کاراکتر ما تحقق بخشند و بار گناهشان را به دوش بکشند. اینگونه است که مفهوم گناه و جرم، تا بالاترین سطحِ تقدیرها و خواستهای متافیزیکی بسط پیدا کرده و میفهمیم که اگر این انسانهای دوستداشتنی مجرم نامیده میشوند، این صفتشان انعکاسِ حقیقتی بزرگتر در عالم هستی است.
مثال دیگری که دربارهی بسطِ هنرمندانهی مفهوم گناه و جرم در فیلم وجود دارد، مربوط است به لحظهی مشابهِ دیگری که کمی بعدتر رخ میدهد. پس از مرگ آندره، مجرمان ما وصیتنامهای جعلی در کیف او قرار میدهند و منتظر میمانند تا این وصیتنامه توسط برادرزادهی مقتول، «پل»، پیدا شده و اینگونه ثروتی به خانوادهی سه نفرهای که پیشتر دیده بودیم برسد. اما ناگهان گره دیگری در کار پیدا شده و این بار، این پل است که با دغلکاری وصیتنامه را معدوم کرده و تلاش میکند که به تنهایی اموال آندره را صاحب شود. گرهی دیگر و طبیعتا، نیازی دیگر به گناه و باز شدن گره! بار دیگر اتفاق مشابهی که کمی بالاتر به آن اشاره شد، رخ میدهد: وسوسهی گناه. دوباره سه کاراکتر اصلی فیلم به این فکر میکنند که «اونم مثل عموش آدم بدیه!» پس ای کاش حذف شود. فقط چند ثانیه از این خواست ذهنی و قلبی میگذرد که بار دیگر معجزهای رخ میدهد و «آدولف» (مار کشندهای که فرشتهی چهارم فیلم است) که کمی قبلتر گم شده است، سر از اتاق پل درآورده و او را نیز نیش میزند. آیا این حقیقت نیست که آدولف نیز از حیث به دوش کشیدنِ این گناه و باز کردنِ گره، لایق عنوان «فرشته» است؟ زنجیرهی علتِ جرم تا بینهایت ادامه پیدا کرده و در نهایت به نوعی نیروی متافیزیکی ختم میشود. نیرویی که همچون یک دست از آن بالا میآید و کارها را سامان میدهد. در ابتدای این زنجیره، انسانها قرار دارند و کمی که به عقبتر بازمیگردیم به فرشتگانی همچون سه مجرم فراری فیلم میرسیم و در پلهای بالاتر، یک مار جای میگیرد که طبیعتِ مهاجم او گویی به یک نیروی لایتناهی و متافیزیکی متصل است. پس نحوهی چینش این اتفاقات (گم شدن آدولف، تصادف پل با او و طبیعت کشندهی آدولف) که همچون یک معجزهی دلنشین ظهور مییابد، در بالاترین پله و در مقامِ علتِ اصلی میایستد؛ نوعی تقدیر و خواست متافیزیکی که بیربط به آن آسمان مطبوع و ستارهی پرنوری که در ابتدا و انتهای فیلم میبینیم نیست. اینگونه است که مفهوم جرم تا ورای دنیای انسانها بسط پیدا کرده و میفهمیم که این فرشتهها از کجا میآیند!
قبلتر گفته شد که انسانیت، عشق و اعتماد همهی هستیِ ما فرشته نیستیم است. اعتماد و عشق انسانی، به وضوح یکی از تمهای فیلم کورتیز است. در این باره میتوان به سکانسهای ابتدایی فیلم اشاره کرد. جایی که سه مجرم فراری وارد یک مغازه شده و چیزهایی را میدزدند. آنها تصمیم میگیرند که فعلا با حقهای در آن خانه ساکن شوند تا با استفاده از فرصتی مناسب از بندر خارج گردند. دوربین، در یک قاب بهیادماندنی، سه کاراکتر مجرم را از پشت پنجره، شبیه به فرشتگان میبیند. یک قاب عکس ماندنی با بکگراندی از آسمان آبی و سر فرشتهی سفیدپوش. بامزه این است که بعد از ورود این سه کاراکتر، تمام اعضای خانواده از رخت و ریخت این سه نفر متوجه میشوند که با چند مجرم فراری روبهرو شدهاند. اما مهم این است که این خانوادهی دوستداشتنی ترجیح میدهند که متناسب با جهان سرخوش و مطبوع اثر، زیاد از حد همه چیز را جدی نگیرند و به این سه کاراکتر اعتماد کنند. «اعتماد» کلیدواژهی اصلی این خانواده است. همان کلیدی که قفل مجرمان فیلم را میگشاید و به آنها این امکان را میدهد که به اوضاع سروسامان بدهند. اعتماد این خانواده است که «فرشته» بودن این مجرمان را معنا میکند. در طرف مقابل اما، کاراکتری مثل عمو آندره وجود دارد. پیشتر اشاره شد که دلیل مرگ او، صرفا اعتماد نکردن و بیگانه بودنش با جهان سرخوش و انسانیِ ما فرشته نیستیم است. آندره تصمیم گرفت که به بداخلاقی و پس زدن آدمها ادامه دهد تا اینکه همین عدم اعتماد کلکش را بکند. در اینچنین جهانی است که میتوان از ایمان به انسانها و عشق سخن گفت. گویی آسمان و زمین، فرشتگان و انسانها و بالاتر از همه، نوعی نیروی ماورایی و تقدیر مسلط بر جهان، دست به دست یکدیگر میدهند تا عشق و اعتماد را در زمین جاری کرده و ما را به آن دعوت کنند.
ما فرشته نیستیم یک فیلم سرگرمکنندهی مطبوع و یک کمدی درجه یک است با چندین کاراکتر ملموس که هر لحظه نبضشان میزند. فیلمی که از پسِ این سرگرمی و سرخوشی، جهانی یکه پدید میآورد؛ جهانی انسانی و دعوتکننده: دعوت به عشق، اعتماد به انسانها و اعتماد به تقدیر. ما فرشته نیستیم در اوج سادگی، باور عمیقی به یک چشم نگهبان دارد؛ چشمی که زمین و آدمهایش را تنها نگذاشته و سرِ بزنگاه به کمک آنها میآید. آن هم با فرستادن فرشتههایی که از اساس «بلاکش» هستند. آنها بار گناهانی که گرهها را باز میکند به دوش میکشند و عاشقی خود را به اثبات میرسانند. به قول حضرت حافظ: «عاشقی شیوهی رندان بلاکش باشد». درود بر سینمای کلاسیک که هیچوقت تمام نمیشود.